رخ از سجاده، بر چيدم دل و دلداربگزيدم چو بر يارم نظر كردم همه سجاده ، "او" ديدم به رويش، سجده بگزيدم همه محراب، "او" ديدم دل از مهرش، نگرديدم "مه "من ، گشته "خورشید "م ز هر ماهی، پریدم من همه احوال، ديدم من در آن آغوش رحماني كه ميداند؟ چه ها ديدم! من از تلخي، گذر كردم در آن شوري، سفر كردم دل از شورش ، مقر كردم همه شمس و قمر ديدم درآن نورو درآن ظلمت در آن وصل ودرآن هجرت در آن تلخ ودرآن شيرين ملائک، در حضر ديدم نشستم بر در كويش مگر،اورا گذر افتد بهار آمد، گلستان شد دلم، با پا و سر ديدم دل من با بهاران شد در آن باغ و گلستان شد رخ زردم، حميرا شد من آن اهل نظر ديدم رخم، پيش رخش، شه شد دلم، از شمس او، مه شد همه افلاك عالم را تنی، بی پا وسر ديدم ز ملك و شه، گذر كردم بر آن جانان، نظر كردم همه اسرار هستي را من اندر يك نظر، ديدم ز سرَش ، من گذر كردم به نورش، يك نظر كردم دل از نورش، بصر كردم رخش را، روشنا ديدم