۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

بدترين درد

بدترين درد رسيدن به نگاهي است كه در سردي عشق رنگ خود باخته است

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

محتاج به هم، عاشق هم، بی خبر از هم

محتاج به هم، عاشق هم، بی خبر از هم
آن سو تو و این سو من، آشفته تر از هم

از ماهی و دریا خبری نیست به جز مرگ
یک لحظه فقط دور بمانند اگر از هم

ما را که به هم خیره شدن عادتمان بود
یک عمر جدا کرد قضا و قدر از هم

تقدیر چنین بود، که چون پنبه و آتش
تا روز ابد قسمت ما شد حذر از هم

بگذار درختی که گرفتار خزان است
پاشیده شود با ضربات تبر از هم

گفتم که به جز این نتراشند به سنگم
ما خیر ندیدیم به دنیا، مگر از هم


۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

سکوت

من به تو هیچ نمی گویم
سکوت میکنم
از سکوتم بخوان سر درون مرا
آنقدر سکوت میکنم تا دنیا را خسته کنم
شاید روزی تو هم از سکوت من خسته شوی
اما من باز هم سکوت میکنم
چون دیگر دل سخن گفتن نیز ندارم
ابراز دورنم مرا میترساند
میترسم از آنکه تو را در بند کند
پس من باز هم سکوت میکنم
آنقدر سکوت میکنم تا مطمئن شوم روزی
طنین صدایم در گوشت نمی پیچد
لحن مرا از یاد بردی
شاید آنروز سکوتم را شکستم
چون دیگر صدای مرا نمی شنوی
و صدای من در بین جمعیت دور تو گم خواهد شد
شاید آنروز هم در سکوت خود بلند فریاد بزنم
دوستت دارم
امیدوارم نشنوی
نمی خواهم صوت من آنروز
پرده های خوشبختی تو را بلرزاند
گویا تا ابد قسمت من سکوت است
پس من همچنان سکوت میکنم
سکوت
سکوت