شب سردی است، و من افسرده. راه دوری است، و پایی خسته. تیرگی هست و چراغی مرده. می کنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند زمن آدم ها.سایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غم ها. فکر تاریکی و این ویرانی، بی خبر آمد تا با دل من، قصه ها ساز کند پنهانی.نیست رنگی که بگوید با من، اندکی صبر، سحر نزدیک است. هر دم این بانگ برآرم از دل:وای، این شب چقدر تاریک است!خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟مثل این است که شب نمناک است. دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است.
سهراب سپهری
شیطان شماره 6
۵ سال قبل
غمت در نهانخانه دل نشیند
پاسخحذفبه نازی که لیلی به محمل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند